سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طلبه ای طالب یار

در یک شب سرد پاییزی !

شنبه 85 آبان 27 ساعت 12:0 صبح

بنام خدای مهربان

 

بعد از مدتها دیشب به علت زیاد بودن مسافر با اتوبوس عادی راهی تهران شدم.

در اتوبوس یک خانواده ای سوار شد که یک دختر هفت،هشت ساله همراهشون بود

من هم با اینکه همیشه سر بزیرم ولی یک نکته جلب نظر کرد اینکه دخترک جایی برای نشستن نداشت و برایش صندلی نگرفته بودند

و چون روبروی من ایستاده بود نگاهم افتاد که در اون شب سرد لباس گرمی به تنش نیست

و اینکه کفشی که به پایش بود کفشی رو باز و تابستانی و کوچک به پایش بود

 دیدن این صحنه ها کلی فکرم رو مشغول کرد و حالم رو گرفت

خواستم بلند شم و جام رو بدم بشینه به فکر راننده بد خلق افتادم که حتما میگه چرا نمیشینی و الان پلیس جریمه میکنتش

در فکر بودم که آیا کاری میشه کرد نمیشد کاری کرد برای کفشش برای لباس و کاپشنی که نداره اگر مثلا پولی می خواستم بدم به چه مناسبتی میدادم بهشون پدر بیخیالش که با سر و ضعی مرتب و بیخیال نشسه بود  تازه شاید بهش بر میخورد و بد میشد تازه چه تضمینی بود که اگر قبول کنه خرج سیگارش نکنه؟

 

و این سفر یک ساعت و خورده ایه خیلی بر من سخت گذشت  مخصوصا در سوز سرمایی که در اتوبوس بود و دخترک سردش بود و جایی مناسب برای نشستن نداشت ومن راحت و پیچیده در لباسی گرم نشسته بودم چقدر تحملش سخت بود

 

از اِینکه کاری نکردم و شاید میتونسم کاری کنم و خجالت کشیدن بیجا نگذاشت از خودم بدم اومد

 

چه کسی مقصر است

چرا باید دخترکی  با کفشی تابستانی و کوچک شده  در زیر باران و سرما به مدرسه بود و  دخترانی همسنش پول توجیبی روزانه شان برابر با چند جفت کفش باشد؟

 

 

         

 


نوشته شده توسط : کیش مهر

نظرات دیگران [ نظر]


بنام خدای مهربان

 

پدر مادری که پسرشان را کشتند

 

عصر بود مجید که پای کامپیوتر نشسته بود صدای داد و بیداد پدر و مادرش باز هم برای هزارمین بار بلند شده بود جر و بحث بالاگرفته بود و کار به کتک کاری کشیده بود مجید پاشد رفت که بتونه ماجرا رو ختم کنه ولی پدر و مادرش حسابی مشغول بودن بعد از 27 سال دیگه عادت کرده بودن چند وقت یه بار تو سرو کله هم بزنن

ولی مجید عادت نکرده بود

خسته شده بود دیگه نمیتونست صبر کنه

هر چی گفت داد زد رفت وسط غائله نشد پدر و مادرش به اون توجهی نکردن کار مهم تری داشتن اونا اگر به مجید توجه میکردن که سالها این همه دعوا و بزن بزن نمیکردن پدر و مادری که چند سال پیش داماد دار و نوه دار شده بودن

مجید که خسته شده بود یک فکری به ذهنش رسید با فریاد گفت الان میرم بالا پشت بوم خودمو میندازم پایین

اما پدر و مادرش نشنیدن و اگر شنیدن توجهی نکردن چون کار مهم تری داشتن دیدن که از در رفت بیرون فکر کردن رفته بگرده

مجید زد بیرون از خونه پدر مادرش توجهی نکردن مشغول کارهای مهم تری بودن مجید رفت بالا پشت بوم طبقه آخر مجتمع های نواب طبقه هشتم رفت لب پشت بوم

فکر میکرد الان ننه باباش دعوا رو ول میکنن و میان سراغش ولی خبری نشد پدر و مادرش کار واجب تری داشتن

لب پشت بوم بود یه لحظه شیطان وسوسش کرد فکر میکرد که راحته زود تموم میشه از همه چی خلاص میشه

آویزون لبه پشت بوم شد مرگ و حس کرد طعم بدی داشت خیلی ترسناک بود اگر میفتاد؟؟

جواب خدا رو چی میخواست بده پشیمون شد خواست بیاد بالا نتونست

داد زد خیلی بلند

باز هم داد زد کمک خواست

کمک خواست

کمک خواست

صداش به پایین ساختمون رسید مردمی که داشتن رد میشدن متوجه شدن فکر میکردن دارن فیلم میبینن کسی حتی قدمی برنداشت برای کمک

اما

پدر و مادر نشنیدن چرا چون مشغول کار مهم تری بودن یه دعوا و بزن بزن حسابی

 

مجید دیگه دستاش خسته شده بود کسی به کمکش نیمود هیچکس

 

از خدا خواست ببخشتش برای اینکه نتونست در برابر دعواهای پدر و مادرش صبر بیشتری به خرج بده چند دقیقه ای گذشته بود دستاش دیگه قدرت نداشت هیچ کس کمکش نیومد نتونست خودشو نگه داره

وقتی به زمین رسید از برخوردش با زمین یک صدای نا آشنایی بلند شد که پدر و مادرش شنیدن اومدن لب پنجره

 

دعواشون تموم شده بود

 

کامپیوتر مجید روشن موند کتاباش رو نبست و رفت چه ساده و الکی .........حیف

خدا رحمتش کنه یه فاتحه بخونین براش فردا شب سومشه .......

 

خدا وکیلی شما که ازدواج نکردی یا شما هایی که ازدواج کردین زود بچه دار نشین وقتی میبینین که نمیتونین با هم بسازین از همین اول جداشین یا اینکه آدم شین و آدمانه برخورد کنین توی همه خونه ها اختلاف هست ولی باید یه حد و حریمی رو مشخص کرد نباید پرده دری کرد و هر فحشی که از بچگی یاد گرفتی رو بگی آخرش چی........

مثل آدم مشکلتونو حل کنین حیوانها هم این جوری با جفتاشون تو سر و کله هم نمیزنن حتی گرگها و کفتارها هم اینطور نیستن

آقا مجید بیست سال سن کمی بود چند وقت دیگه معلوم میشد لیسانس قبولی یا نه صبر میکردی

رفتن اون هم اینجور رفتن اصلا خوب نبود

خداحافظ

 

 

 

 


نوشته شده توسط : کیش مهر

نظرات دیگران [ نظر]


ماجرای تنها در خانه بودن در ایام امتحانات

دوشنبه 85 خرداد 29 ساعت 12:0 صبح
بنام خدای مهربان

کارهای خانه چقدر سخت و طاقت فرسا و مشکل است عجیب مشکل است

مدتی پیش در ایام امتحانات مادر عیال مریض و در بستر افتادند و عیال ما هم باید برای رسیدگی به کارهای ایشان به تهران رفتند من هم که امتحان داشتم در منزل ماندم

قبل از رفتن عیال محترمه چندین غذا آماده کردند و در یخچال گذاشتند تا مشکلی برای تغذیه من پیش نیاید مشکلی نبود تا اینکه وقتی رفتم سر یخچال دیدم

دیگه غذایی نیست و تموم شده دیگه گفتم که خودم غذا درست کنم یاد سالهای نه چندان دور ایام حجره افتادم که آشپزی حرفه ای شده بودم

رفتم سراغ ظرفها دیدم همه نیاز به شستن دارند دیگه مجبورا شروع به شستن کردم هی بشور و بشور مگر تموم میشه از پا افتادم جدا خیلی مشکل بود بعد از مدتی طولانی که همه ظرفها رو شستم دیدم دستم چقدر پوستش زبر و خشک شده دستهای علما هم که همه لطیف پوست لطیفمون هم از بین رفت با خستگی شروع به پختن غذا کردم

وقتی گاز رو روشن کردم با اینکه کولر و هود روشن بود از گرما پختم یا بهتر بگم کباب شدم خیلی مشکل بود جانمام در آمد

بعد از این ماجرا ها به این فکر افتادم که خانومها با اینکه اصلا وظیفه ای برای کار کردن در منزل شرعا و قانونا ندارن چقدر لطف میکنند که همه کارهای خانه را انجام میدهند کارهایی که خیلی مشکل است دیگه نشد جارو بزنم اون هم خیلی مشکله و سختی دیگر اینه که همه اینکارها باید پشت سر هم در هر روز انجام شه

جدا تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر قدردان باشم تشکر زبانی که خرجی نداره توقعاتم رو هم کم کنم و بعضی اوقات هم ناپرهیزی کرده و کمکی کنم

نه اینکه زی ذی باشما نه اصلا چون خیلی مهربونم میگم


نوشته شده توسط : کیش مهر

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

! به پا عاقبتت رو !
حتما بخوانید مخصوصا دوستان ساده دل!
حتما بخوانید مخصوصا دوستان ساده دل! 2
پاسخگوی خون بیگناهان کیست؟
ای دل جهان به کام تو شد شد نشد نشد
این روزها چقدر دلم تنگ است
شعری از حضرت رضا ع
کوروش کبیر
انشالله در این مورد خواهم نوشت
ماهواره
[عناوین آرشیوشده]